کودک که بودم ، وقتی زمین می خوردم مادرم یا پدرم مرا
می بوسید
و من تمام دردهایم از یادم می رفت ،
دیروز زمین خوردم ، گرچه دردم نیامد اما ،
به جایش تمام بوسه های مادر و پدرم به یادم آمد .
پدر همون کسی هست که لرزش دستش
دیگه چیزی از چای توی استکان باقی نگذاشته ،
ولی بهت میگه به من تکیه کن
و تو انگار کوه رو پشتت داری .
مادر تنها کسیه که میتونی براش ناز کنی ،
سرش داد و بیداد راه بندازی ، باهاش قهر کنی !!!
اما با اینکه تو مقصر بودی
بازم با یه بشقاب غذا با لبخند میاد و میگه :
با من قهری با غذا که قهر نیستی .
نظرات شما عزیزان: